۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

واقعا برات خوشحالم..برات آرزو می کردم که این خدایی که من به وجوش توی تو ایمان داشتمو تو اینجا آوردیش... و همونی که تا چندی پیش روزهایی گمش کردی..همونی که همن روز هایی که نمی تونستم نفی کردنش رو از بین بردنش رو با تو نحمل کنم.. از همون روز هایی که حس کردم باهات بیگانه شدم... از روزی که هنوز توی دلمه... که کسی من رو همزاد خودش می دونه و این طور نابود می کنه... واقعا خوشحالم که تو این خدا ررو پیدا گردی می بینیش!.. که لکه ی کسی رو تو ذهنت نداری .. کسی که این قدر از تو می خوات بهش ایمان داشته باشی که همه ی سیاه مشق هایی که نمی خواستم جواب بدم رو تموم کنی... واقعا آرزو می کنم بمانی که مثه من مجبور نیستی از خدایی که داری جلوی دیگری خجالت بکشی... تو تناقض باشی...تنها ...تنها..تنهای تنها نباشی برات آرزوو می کنم که این بلاها سر خدای تو نیان.. خدایی که هر چی باشه نشون دادی که حد اقل به اصلی ترین رکنهاش پایبند موند... که با وجود همه ی کثافت هایی که چشم ها ی کاملا بازش تو دنیا دیدن... ایمان به اون چیزی فراتر از یه مشق ذهنیه..چیزی که لوح سراپا تمیز ذهن تو ..عشق رو می بینه و تو این کارزار گاهی می مونه.. مجبور می شه فراموشش کنه و به خودش بگه هیج کی کامل نیس.. بذا باشه.. یه بار به جای همه ی اون ها چیزی کم نمی کنه.... ذهنی که من از تو دیدم گاهی مملو از توجیح بود ...تو همیشه وقتی سفیدی رو می بینی خدا باهاته ... ذهن من مملو از توجیح شد...کمتر و کمتر با خدای خودم خلوت کردم و موندم و سعی کردم به خودم بقبولونم که می شه چشم های کاملا باز .. دست های سراسر رنگ کرد و باز خدا رو بشه با دیدن کوچکترین روزنه ای ببینه. بهت تبریک می گم که تمومش کردی ...برامون خوشجالم که حد اقل جلوی این فاجعه ی کشتار بشری رو گرفتین بدرود دوست من... چیزی فراتر از احساس اینجا لازمه بدرود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر